|
آب دهان هد هد
سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود توی خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ماهم به فیضی می رسیدیم. یک بار آمد که: امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید. فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم: ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم. لبخندی زد و گفت: مشکل می تونی امروز بند بیاری. مطمئن گفتم: امتحانش مجانیه. دست گذاشت روی بدنه ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید. گفت: پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم. پرسیدم: لباس کهنه برای چی؟! خندید گفت: اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی. کار خودش بنایی بود. حدس زدم مرا هم می خواهد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم. حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت.
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
آب دهان هدهد ,
حربه ,
حکم اعدام ,
قرعه کشی ,
فرشته ی واقعی ,
خانه ی استثنایی ,
نمره تک ,
شهید عبدالحسین برونسی ,
بازدید : 63
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ چهار شنبه 23 مرداد 1398 ] [ 1:2 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
پنچاه متر زمین داشتیم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.
از یک طرف به این کار راضی نمی شدم از طرفی هم خانه را باید حتما می ساختم، و لی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را به اش گفتم. گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک میکنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنم. فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم توی هوای سرد زمستان. شب نشده، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد. شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهنام می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگار مال خودم نبود. گوشها و نوک بینی ام هم بدجوری یخ زده بود.
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
سرمازده ,
شهید برونسی ,
حجت الاسلام محمد رضا رضایی ,
اخلاص ,
مردانگی ,
بازدید : 49
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ چهار شنبه 23 مرداد 1398 ] [ 1:51 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
بسم رب الشهدا و الصدیقین
درود همه شهدا و درود همه خانواده شهدا و درود همه انسانهای محروم در سرتاسر عالم به رهبر انقلاب این امام عزیزمان این فرزند فاطمه سلامالله علیها و این امام نائب بر حق امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و این یادگار رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم و این یادگار همه انبیا واین عزیزی که همه ما را از بدبختی و بیچارگی نجات داد و به راه راست هدایت کرد و درود همه انسانها و درود همه ملائکههای مقرب خدا بر این چنین رهبری و این چنین معلمی و نائب برحق امام زمان یعنی حضرت امام خمینی.
وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که میگویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام و امیدوارم که این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد. فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید ولی فرزندان من، باید به اینهایی که میگویم شما خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما. نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید… و هر آینه فرزندانم خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش میکند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد و همیشه آیات قرآ» را زمزمه بکنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. ادامه مطلب این شهید بزرگوار را بخوانید
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
وصیت نامه های شهدا ,
,
برچسب ها :
شهیدبرونسی ,
وصیت نامه ی شهدا ,
شهدا ,
راه شهدا ,
اخلاص ,
حاج عبدالحسین برونسی ,
بازدید : 50
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ چهار شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 23:53 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
سخنرانی های امام خامنه ای در رابطه با ظهور:
◊ فقط نشستن و اشک ریختن فایده ندارد! درس دیگر اعتقاد به مهدویت و جشنهای نیمهی شعبان برای من و شما این است که هر چند اعتقاد به حضرت مهدی ارواحنافداه یک آرمان والاست و در آن هیچ شکی نیست؛ اما این آرمانی است که باید به دنبال آن عمل بیاید. انتظاری که از آن سخن گفتهاند، فقط نشستن و اشک ریختن نیست. بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمهی شعبان در مصلای تهران ۱۳۸۱/۰۷/۳۰ ادامه مطلب را بخوانید صحبت های جالبی در رابطه با ظهور فرموده اند
ادامه مطلب
درباره :
سخنرانی های 2 رهبر بزرگوار ,
,
برچسب ها :
سخنرانی های آقا ,
ظهور ,
آمادگی برای ظهور ,
جامعه ی منتظر ,
انتظار فرج ,
امام خامنه ای ,
بازدید : 81
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 22:33 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
به نام خدا
این کتابی که میخوام معرفی کنم اسمش خاک های نرم کوشک هستش که تا به حال چند خاطره از آن را نوشته ام و در آینده باز هم خواهم نوشت امیدوارم خوشتون اومده باشه و از کتاب هم خوشتون بیاد.
این کتاب پر تیتراژ ترین کتاب دفاع مقدس هستش و خاطرات و نوشته ها جمع آوری شده توست سعید عاکف هستش.
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
خاک های نرم کوشک ,
سعید عاکف ,
شهیدبرونسی ,
پر تیتراژ ترین کتاب دفاع مقدس ,
بازدید : 32
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 18:54 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
سالها پیش، آن وقتها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمینهای کشاورزی سخت مشغول کار بود من داشتم به راه خودم می رفتم درباره خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیادی شنیده بودم. می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند. مثلا وقتی از سربازی برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیارم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا. نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش. سلام کرد. جوابش را با دسپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سوال توی ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: معلوم نیست چه کارم داره؟
بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی! از دین و از پایبندی به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد، تا این که رسید به نصیحت کردن من. با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه جیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم. این لطف او تنها شامل من نمی شد، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبتها را براشان پیش می کشید.
آن روز به قدری با حال و با صفا حرف می زد که اصلا گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرفهاش تمام شد و به خودم آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار. دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
شهید برونسی ,
تنها مسجد آبادی ,
شهدا ,
,
خاک های نرم کوشک ,
بازدید : 47
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 17:37 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهای اول ازدواج، شرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان گذشت، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد وقتی گوش می داد توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
شهید برونسی ,
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب ,
شهدا ,
حضرت زهرا ,
خاک های نرم کوشک ,
بازدید : 51
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 16:59 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
یک بار خاطرهای برام تعریف کرد از دوران سربازیاش، خاطرهای تلخ و شیرین که منشأآن روحیة الهی خودش بود. میگفت: اول سربازی که اعزام شدیم، رفتیم «صفر- چهار» بیرجند. بعد از تمام شدن دورة آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچهها. قدمها را آهسته برمیداشت و با طمأنینه. به قیافهها با دقت نگاه میکرد و میآمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سر تا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور دو- سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچهها هیکل ورزیده و در عوض قیافة روستایی و مظلومی داشتم.
فرماندة پادگان هنوز لابهلای بچهها میگشت و میآمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. تو چهرهام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاههای سرتاپایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.
یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش بحالت!
ادامه مطلب را بخوانید ادامه دارد
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
ویلای جناب سرهنگ ,
حاج عبدالحسین برونسی ,
شهید برونسی ,
خاک های نرم کوشک ,
شهدا ,
بازدید : 49
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 16:5 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
شهيد برونسي در سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین.
روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.
در سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
ادامه مطلب را حتماٌ بخوانید
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
شهید برونسی ,
حاج عبدالحسین برونسی ,
خاطرات شهدا ,
جبهه ی اسلام وکفر ,
دفاع مقدس ,
بازدید : 48
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 15:24 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
به نام خدا
سلام در این وبلاگ در تلاش هستیم کمی از رشادت ها و اخلاص شهدا را به شما نشان بدهیم اما این مطالب در مقابل اخلاص و معنویت شهدا ناقص است. اگر یکی از این شهدا نبودند و شهید نمی شدند ما به این جایگاه نرسیده بودیم، اشتباه نکنید شهدا همه زنده اند و نظاره گر شما هستند ان شاء الله ما هم به قافله ی شهدا بپیوندیم و در آخرت جایگاهی خوب مانند شهدا پیدا کنیم
همانا گول ظاهر دنیا را نخوردند و آسمانی شدند
برچسب ها :
شهدا ,
اخلاص شهدا ,
خاطرات شهدا ,
جنگ نرم ,
شرح وبلاگ ,
وبلاگ مذهبی ,
دفاع مقدس ,
بازدید : 41
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|
[ سه شنبه 22 مرداد 1398 ] [ 12:43 ]
[ نویسنده :
علی عزتی ]
.:
Weblog Themes By
salehon
:.
:: تعداد صفحات : 1
صفحه قبل صفحه بعد
|
|