پنچاه متر زمین داشتیم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.
از یک طرف به این کار راضی نمی شدم از طرفی هم خانه را باید حتما می ساختم، و لی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را به اش گفتم. گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک میکنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنم.
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم توی هوای سرد زمستان.
شب نشده، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهنام می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگار مال خودم نبود. گوشها و نوک بینی ام هم بدجوری یخ زده بود.
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
سرمازده ,
شهید برونسی ,
حجت الاسلام محمد رضا رضایی ,
اخلاص ,
مردانگی ,
بازدید : 52
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|